آمار مطالب
آمار کاربران
کاربران آنلاین
آمار بازدید
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان سرگذشت مشاهیر موسیقی سنتی و آدرس bozorganemosighi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.
این سینه که از دست تو لبریز فغان است
باران به کویریست که از دیده روان است
افتاده این عشق منم مرحمتی کن
انرا که فتادست دویدن زگمان است
دوشینه مرا صحبت زلفت به صبا بود
کافسانه زلفش به دلم تیرو کمان است
در راه تو بس خارو بسی رنج و مصایب
بر چشم نهادیم و کنون سر به غمان است
چون اشک دگر نیست مرا گریه چه حاصل
انرا که زبان نیست تکلم نه چنان است
از دست تو بر بام فلک داد عمادت
لرزاندو هر گوشه سودت به زیان است .
هرکه را از تو نشانی در دل است
این نشان را خط نسیان مشکل است
از برای وصل تو سرو چمان
بس دعا کردیم ولی بی حاصل است
صحبت ابروی تو خال لبت
با چه گویم چون زبان ناقابل است
هرکه را روی تو اندر خاطر است
پای عقل و دین او اندر گل است
لحظه ای ای ساربان بر ما درنگ
گرچه بودن در رکابت مشکل است
رفتی اما ای نگار سنگدل
گر بخواهی جان من ناقابل است
عاقلان را یک نصیحت کن عماد
هرکه را عشقی نباشد غافل است .
انکس که مرا مونس ایام فتا بود
دیدیش چگونه به کمال اهل جفا بود؟
ان هم نفس من که مرا روح و روان بود
هرگز تو مپندار که از بهر وفا بود
من در پی او بودم و هر لحظه به یادش
اشعار مرا مقصد و مقصود و صفا بود
خرسند از این بودم و گشتم که مرادم
در شادی او بود نه در دست قضا بود
او از نفس خویش مرا زنده همی کرد
خفاش صفت بودم و او نور و جلا بود
اکنون که مرا گوشه عزلت شده قسمت
صد حیف که سازم همه در شور و نوا بود
سوخته را رنج دو چندان ز وفا نیست
سخن عشق عمادش همه در صلح و صفا بود.
ایا شود که جانم روزی کنم فدایت ؟
وز کوی من گذر یا از من بود نشانت ؟
ایا شود که باشی روزی مرا پرستار؟
با عطر گیسوانت وز لعبت زبانت
هر دم شود دلم خون با ناز و غمزه هایت
ایا حدیث الفت تا کی کنی نهانت ؟
هر لحظه ام دهی رنج با صحبت رقیبان
اما منت نپویم هرگز ره خیانت
ما در رهت بسی رنج بر جان خود خریدیم
انت شبابی اما "هذه من الدیانت
کوکب به اسمان است حرف و کلام و شعرم
حافظ کند عمادش بر جای خود نیابت .
ستمگر نگار من آن مه پیکرو افسانه
آن شیرین دهن و طناز آن شمیم فرزانه
آنرا که جز او نیست مارا هدف و منظور
وان طوطی شکر خواه آن نرگس و ریحانه
گربرکندش معجر طاقت نبود مارا
از تیغ نگاه او وز صحبت رندانه
هرجاکه رود ساقی آشوب برانگیزد
هر جا شودش منزل هم مسجدو بتخانه
بیچاره عمادش را هر لحظه کند ظلمی
با نشتر مژگانش وز کلام خصمانه .
فراش صبا را گو یارم ز سفر باز امد
انکس که مرا جان بود گویی به نظر امد
خیزید و به هر برزن عیش و طرب اندازید
کان موسم گلباران از راه دگر امد
ما در پی انوارش پروانه صفت بودیم
شمع بود مراد ما کز راه سحر امد
او اسکندر ما بود و ما جمله اسیرانش
شکرانه بسی دادیم تا او به ظفر امد
گویند مکن مدهش اینگونه به هر دفتر
میگویم و خواهم گفت انگه که خبر امد
نالیده عماد هر شب از دست دل سنگش
بس دیده براهش داشت تا او زسفر امد.
هنگام جوانی که دلم با دگران بود
سودای وصال تو مرا راحت جان بود
از غصه و پژمردگی و اه تو ای سرو
در باغ دلم صحبت ایام خزان بود
هرروز کنارت گذری بود مرا لیک
اظهار چنان بندگی ام با تو گران بود
من بلبل زارت شدم و تا به سحر گه
از من به فلک سوز و غم و اه فغان بود
با شمع همه شب قصه درد تو بگفتم
شمع نیز چو من در غم هجرت نگران بود
هر حلقه چشمم ز غمت زمزمه ای داشت
خون بود که چون سیل زهر گوشه روان بود
هرجا که روی منزل من باز همانجاست
چون غافله سالار که در دست عنان بود
ای مونس شبهای عماد و سحرم یاد
بی تو دل من زمزمه تیغ و سنان بود.
در سحرگاه شبی قصه زلفش به صبا
با دو صد اه بگفتم که شود درد دوا
کی صبا بوی تنش بهر دلم سوغاتیست
لیک از بهر منش او نمودست روا
کندم جان به لب و زهر شود در کامم
گهی از بهر وفا و دمی از بهر جفا
سخن تازه ندارم که دهم شرح ولی
تو بفرما که شوم کی ز همه درد رها؟
گر برانی و نرانی ره دیگر نروم
دل من بی غم تو با چه کند سوزو صفا؟
جاری از چشم ترم رود تزرع تا کی ؟
من که در نزد توام نیست سخن جز به ثنا
بی سرانجام شبی عمر عماد اخر شد
کودکم در ره عشق و دایه هر شب به دعا.
شمع بودن سوختن و اب شدن است
وز غمش زر شدن و ناب شدن است
در اسارت زیستن در ظلم او
از خاک رفتن و سوی مهتاب شدن است
دردم از غصه نقش است مپرس
همه از خود شدن و همه بی تاب شدن است
از چه بیداری وهوشیاری و آه سحری
بهترین صورت عشق مست و در خواب شدن است
با خون دل عمادا سجاده گر بشویی
بهتر که با تکبر سوی مهتاب شدن است .
ای روشن از چراغ رخت روزگار من
پایان نمی شود شتا کی شوی بهار من
ای بیخبر زحال منو با خبر زحال غیر
از پا فتادگان را نگهی "غمگسار من
فرصت نمانده است مرا "آوخ به مهر تو
این با کار با که کرده ای تمام "دلدار من
اکنون که رفته عمرو هیچم نمانده است
دیگر چه سود که شدی دست اغیار من
رسوا نموده ای عماد به هر کوی انجمن
قرآن به نیزه کرده ای و آمین نثار من .
عضو شوید
عضویت سریع